آقاجان در آلاچیقِ نسترن
آقاجان در آلاچیقِ نسترن
چند تصویر پراکنده از نصرت کریمی؛ استاد تمامِ طنز سیاه
تابستان است. تابستان گرم و طولانیِ یکی از شبهای پنج سالگی. با پدر، مادر و چند نفر دیگر از اعضای خانواده– که احتمالاً باید یکی دو نفر از خالههایم باشند– سوار ماشین میشویم و هنوز کاملاً از خانه دور نشده، فولکس استیشنِ فیلیرنگِ پدر را جایی کنار خیابان پارک میکنیم و پیاده میشویم. وارد جای شلوغی میشویم که آکنده از هُرم گرماست؛ و پُر از بوی سیگارِ ارزان و چیپسِ داغ و کالباسِ سیردار. چراغها خاموش میشود و مخروطی از نور، پرده را پر میکند. کلههای آدمهایی که در ردیفهای جلویی نشستهاند مزاحم است. گاهی مجبور میشوم بایستم یا در راهرو کنار صندلیها به پرده نگاه کنم؛ و گاهی دیگر روی زانوی مادرم مینشینم. کلافهام. از حرفهایی که در فیلم زده میشود چیزی سر در نمیآورم. هر چند دقیقه یکبار مردمی که داخل سالن هستند میخندند. برمیگردم و با حیرت به چهرهی مبهوت و مهتابی آنها نگاه میکنم.
در آن تاریکی و هوای چرب، تنها چیزی که سرگرمام میکند بستهی بزرگِ چیپسی است که برایم خریدهاند. پشت سر، حجم عظیمی از دود سیگار، رقصان و آرام رو به بالا حرکت میکند. روی پرده، تصویر مردی را میبینم که جایی میان زمین و هوا گیر کرده و هر لحظه ممکن است سقوط کند. چند نفر پایین پای او ایستادهاند و لابد به قصد خیرخواهی فرمان میدهند که از کجا به زمین پا بگذارد. اینبار دیگر من هم به خنده میافتم و در حالی که انگشتهای شورم را میمکم، با ترس به پردهی سینما خیره میشوم. از جزییات آن لحظهی بامزه و خندهدار چیز دیگری یادم نیست. فقط یادم هست که هنوز خندهها تمام نشده، چراغها روشن میشود و صدای همهمه و بسته شدن صندلیهای تاشو سالن را پر میکند.
به خیابان میآییم تا سوار فولکس استیشنِ فیلیرنگمان شویم. مثل همیشهی خیلی وقتها درِ کشویی ماشین را باز میکنم و آن تَه، روی سطح شیبدارِ بالای موتور مینشینم که رو به پشت ماشین پنجره دارد و از داخل آن میتوان به خیابان نگاه کرد. وقتی ماشین در خیابان تهراننو به سمت میدان فوزیه حرکت میکند، نگاهم میافتد به تابلوی پر نوری که بر تارک خیابان سنگینی میکند و کلههایی که کمی پایینتر از آن، روی بدنهایی از جنس کارتون نشسته و سر درِ سینما را پر کردهاند. حدود دو دهه بعد که همان فیلم، سوار بر یک حلقه نوار ویاچاس، در اتاق نشیمنِ خانهی ما اکران میشود، از تمام ماجراهایش، فقط همان صحنهی معلق بودن یک نفر در بلندی یادم مانده است؛ و البته عنوان خانهخراب که هنوز و همیشه برای بسیاری از ایرانیها یادآور زخمهای کاری و عمیقِ مهندسنماها و بساز و بندازهای وطنی است! اینبار طنز تلخ و گزندهی فیلم را با تمام وجود حس میکنم و برای همیشه نام سازندهاش را به خاطر میسپارم: نصرتالله کریمی.
باز هم تابستان است. سعید کنار یکی از پنجرههای عمارتِ باشکوهِ اتحادیه نشسته است. لیلی به سمت او میآید و میگوید: «اومدم عصر خبرت کنم بیای خونهی ما.» سعید تعجب میکند: «چه خبره؟!» لیلی در جواب میگوید: «نمیدونم. باباجون گفتن امروز عصر بچهها بیان خونهی ما.» و صدایش را کمی نازکتر میکند: «اگه دلت خواست، یهکم زودتر بیا.» و همانروز ناگهان عشق در دل سعید جوانه میزند: «من یک روز گرم تابستان، دقیقاً در روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کمِ بعدازظهر عاشق شدم. من که پسرِ آقاجان بودم، عاشق لیلی، دخترِ داییجان ناپلئون شده بودم. عیناً مثل این که پسر چرچیل، عاشق دختر هیتلر بشه!» و این، دیالوگ، نه تنها یکی از مهمترین سریالهای تاریخ تلویزیون را به جریان میاندازد، بلکه تقریباً همهی بچههای نسل ما را نیز عاشق میکند. عاشق داییجان، مشقاسم، دوستعلیخان، عزیزالسلطنه، اسداللهمیرزا، سرهنگ، پوری، سعید، لیلی، آسپیران، شیرعلی قصاب و مهمتر از همه، آقاجان. مردِ مردان عمارت که گاهی داییجان ناپلئون را به آلاچیقِ نسترن میبرد تا دور از چشم مشقاسم و در قالب تختهنرد، با او یک مبارزهی درست و حسابی راه بیندازد و در خفا حالش را بگیرد!
آقاجان همان چیزی است که باید باشد. مجموعهای از تناقضهای نهفته در باور مرد ایرانی که در کلام و رفتار بازیگر نقش او به هجو و طنز و شوخی بسیار عمیقی نیز آمیخته است. عناصری که در داییجان ناپلئون به شناسنامهی نصرت کریمی تبدیل میشود و تا پایان عمر نیز او را رها نمیکند.
تابستانی دیگر از راه رسیده است. تابستانِ گرم و طولانیِ دوران نوجوانی. کتاب قطوری که از یک دستفروش خیابانی خریدهام را برمیدارم تا به ویدئوکلوپ پر و پیمانی که قصاب محل (!) در گوشهای از حیاطِ خانهاش راهاندازی کرده بروم. کتابِ تو خالی البته فقط یک دکور جذاب و جالب است که ورقهای داخلش را به اندازهی یک نوار ویاچاس بریدهام و در عصر ممنوعیت ویدئو خیلی به کار میآید. موقع برگشت، فیلم درشکهچی را زیر بغل دارم. فیلمی که وقتی آن را میبینم حس میکنم خیلی شبیه فیلمهای ایتالیایی است؛ و البته آنزمان دلیلاش را متوجه نمیشوم؛ تا این که در جایی میخوانم سازندهاش در ایتالیا یکی از دستیاران ویتوریو دسیکا بوده است. حالا راحتتر فضای این فیلم و شباهتش به سینمای نئورئالیسم ایتالیا را درمییابم. از آن به بعد نام نصرت کریمی برایم اهمیت بیشتری پیدا میکند و در گوشهی حیاط «آقارضا گوسفندی» دنبال کارهای دیگری از او میگردم!
تابستان تمام شده و پاییز از راه رسیده است. برای دیدن یکی از دوستان به دانشکدهی سینما تئاتر رفتهام. در گوشهای او را پیدا میکنم. در حال صحبت با مرد سپیدمویی است که موقع صحبت کردنِ بیوقفه، دستهایش نیز از کار نمیافتد. دوستم آغوش میگشاید و من، خواسته و ناخواسته وارد صحبتهای آنها میشوم. مرد جا افتادهی سپیدمو با شیطنتی که از نگاهش میبارد، از خاطراتش در زندان میگوید. از بازجوییها. از حرفهای خندهداری که به بازجوها زده. از اسمهای مضحکی که برای اتاقها و سلولها و بندها گذاشته! و خیلی حرفهای بانمک دیگر.
در این فاصله چند نفر دیگر هم به ما ملحق میشوند و مرد سپیدمو در حالی که تازه مثل جوانها سر شوق آمده، روی شانهی بعضی از آنها میزند و جملههایش را طوری ادا میکند که همهی آنها از خنده ریسه میروند؛ حتی من که فقط چند دقیقه است او را دیدهام!
نمایش تکنفرهی مرد جاافتادهی سپیدمو تمام میشود و او از آنجا دور میشود. در حالی که همهی ما– کسانی که مخاطب هنر بینظیر او بودیم– بر جا ماندهایم و هنوز لبخند با ماست. دوستم در حالی که اشک چشمهایش را با پشت دست پاک میکند میپرسد: «شناختیش؟» با تعجب میگویم: «نه. کی بود؟» میگوید: «نصرت کریمی بود دیگه. حیف که اجازهی تدریس نداره.» گردن میکشم تا شاید یکبار دیگر هیبت آقاجان را در زندگی عادی ببینم. اما درهای دانشکده به هم میخورَد و نصرت کریمی پشتِ آن فریمِ بزرگِ چوبی گم میشود.
تابستان رو به پایان است. قسمت دوم مدرسهی موشها را در سینمای خانگی اکران کردهایم و در حالی که با دخترم روی کاناپه دراز کشیدهایم، آن را تماشا میکنیم. وقتی فیلم تمام میشود، میزنیم روی ضمایمِ دیویدی و فیلم پشتصحنه. بخشی که مثل اغلب فیلمهای موسوم به پشتصحنه شامل یکسری تصویرهای کوتاه و پراکنده است که بی هیچ نظم و ترتیبی توی هم سالاد شدهاند. در بین کسانی که به پشت صحنهی مدرسهی موشها رفتهاند حضور یک نفر سنگینتر از بقیه است. آنقدر سنگین و تاثیرگذار که وقتی مرضیه برومند او را میبیند، برخلاف همیشهی خیلی وقتها احساساتی میشود و نمیتواند جلوی اشکهای خود را بگیرد.
تصویر مرد جاافتاده و سپیدموی دانشکدهی سینما حالا جای خود را به یک پیرمرد تمامعیار داده است. پیرمردی که دیگر آشکارا به سختی راه میرود و دستهایش در دست مرد میانسالی است که چهره و صدای جوانیِ خود او را به عاریت گرفته. سرانجام فیلمِ پشتصحنه به پایان میرسد و تماشاگران به اتاقهای خود برمیگردند. اما خاطرهی تلخ پیرمرد هنوز روی صفحهی سیاه تلویزیون باقی است.
پاییز است. در خانه سینما و در اتفاقی بیسابقه برای زندهیاد یدالله صمدی جشن تولد گرفتهاند. سالن تاریک میشود و فیلم کوتاهی بر پرده میافتد که مربوط به مراسم گرامیداشتی در هنگام حیات اوست. صمدی در فیلم توضیح میدهد که یک روز خیلی اتفاقی نوشتهاش را به نصرت کریمی داده تا بخواند و به همین سادگی از کف خیابان به پشت صحنهی سینما راه پیدا کرده است. نصرت کریمی هم میگوید در بین دستیارانی که در طول سالها فیلمسازی به او کمک کردهاند، یدالله صمدی یکی از بااخلاقترین و در حقیقت «کاردرستترین» آنها بوده است. در فیلم بعدی که برای پایان مراسم در نظر گرفتهاند، گروه سازندهی پدر آن دیگری را میبینیم که برای جشن تولد «یدی» سنگ تمام گذاشتهاند.
مهمانان ویژهی این مراسم هم جمشید مشایخی و نصرت کریمی هستند. در فیلم میبینیم صمدی بین آن دو ایستاده و در حالی که مثل همیشهی خیلی وقتها قادر به کنترل احساسات خود نیست، به شاگردی خود نزد استاد کریمی افتخار میکند و چندبار میگوید: «دلتون بسوزه!» در پایان مراسم، بنفشه، تنها یادگار یدالله صمدی نیز به تلخی میگوید «آقای نصرت کریمی به قدری پدرم را دوست داشت که هنوز هیچکس به او نگفته دستیارش یک سال است به سفر ابدی رفته.» و نکته اینجاست که درست شانزده روز بعد، نصرت کریمی هم به دستیار باوفایش «یدی صمدی» میپیوندد و…تمام.
همزمانیِ غریبِ درگذشت زندهیاد نصرت کریمی با نمایش عمومی مطرب (مصطفی کیایی) یکی دیگر از آن اتفاقهای عجیب روزگار ما بود که هرچه بیشتر سعی کنیم، کمتر موفق میشویم دلیل و منطقی برایش بتراشیم. یکی در کار اعاده حیثیت از هنرمندان گمنامِ کوچه و بازار که همواره در طول تاریخ و مثلاً به نشانهی تحقیر «مطرب» نامیده شدهاند؛ و دیگری بیش از چهل سال در حسرتِ اعاده حیثیت از آنچه که زمانی با صفتهای خفیفشدهای نظیر «لالهزاری» و «آبگوشتی» و امثال اینها نواخته میشد. دو روی سکهی سرگرمیسازی و تجارت که با وجود تلاشِ نگاه رسمی در نادیده گرفتنشان، همواره با اقبال و استقبال مردم کوچه و بازار مواجه بوده؛ و هر جا که فرصت شده، در قالبهای مختلفی خود را بروز داده است.
استحالهای که زمانی در همسراییِ دستهجمعیِ ترانهی «جنتلمن» معنی پیدا میکند و زمانی دیگر در پیدا شدن پیامهای انقلابی و ارزشی در پرفروشترین فیلمهای صدر جدول! کافی است اروتیسمِ آمیخته به انتقاد و روشنگریِ فیلمهای نصرت کریمی را با آنچه که در سینمای سالهای اخیر از آن به شوخیهای جنسی یاد میشود مقایسه کنیم؛ تا به جای فایلهای ویدئوییِ رنگی و رکوردشکنِ این سالها، به همان فیلمفارسیهای سیاه و سفیدِ پردههای نقرهای پناه ببریم! فیلمهایی که همراه با سینماهای کهنه و قدیمی، همراه با لالهزار و آبگوشت و مطربها دود شدند و حالا فقط در دل خاطرهها میتوان با آنها دلخوش بود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.