راهی و چراغی
برشهایی از اُرُد عطارپور و فیلمهایش
بزرگداشت اُرُد عطارپور یکی از برنامههای جنبی پانزدهمین دورهی جشنوارهی بینالمللی سینماحقیقت بود. مراسمی که شامگاه روز جمعه نوزدهم آذرماه 1400 در سالن شماره یک پردیس چارسو برگزار شد و شما میتوانید گزارش آن را از اینجا بخوانید. مقالهای که در پی مطالعه میکنید، مدتها پیش از برگزاری مراسم مورد بحث، در نوزدهمین شمارهی فصلنامهی سینماحقیقت (ویژهی بهار 1400) منتشر شده بود و به نظر میرسد چنین رویدادی بهترین بهانه برای بازنشر این نوشته باشد.
نام اُرُد عطارپور را اولینبار حدود سی سال پیش در منزل زندهیاد علیرضا وَزَل شمیرانی و از زبان خود او شنیدم. آقای شمیرانی برایم تعریف کرد «اُرُد» فیلمنامهای به او داده تا بخواند و نظر بدهد. فیلمنامهای که به شکل کمسابقهای او را به حیرت واداشته بود. آقای شمیرانی که بهندرت از مطالعهی متنی سر شوق میآمد برایم تعریف کرد که آن فیلمنامه یکی از بهترین کارهایی است که تا آن زمان خوانده و…چه و چه و چه. خلاصه این که از فیلمنامهی پروانهی پشت دیوار کلی تعریفهای خوب شنیدم. آن وقتها در تحریریهی ماهنامهی فرهنگ و سینما و در رکاب استاد شمیرانی، مشق روزنامهنگاری میکردم و بعدها که در آرشیو همان مجله، شمارههای قبلیاش را مرور کردم، چشمام به نام اُرُد عطارپور خورد و متوجه شدم او حتی از مدتها پیش از ما در تحریریهی این نشریه حضور داشته و مطلب مینوشته است.
حجم تعریف و تمجید آقای شمیرانی از نویسندهی آن متن و فیلمنامه به حدی بود که نام او را برای همیشه در حافظهام به ثبت رساند؛ و باعث شد تا مدتها بیصبرانه منتظر تماشای فیلمی باشم که قرار بود از روی آن فیلمنامه ساخته شود. و تازه، تمام اینها برای مدتها پیش از آن بود که به پیشنهاد مرحوم شمیرانی، جناب عطارپور را از نزدیک ملاقات کردم و زلفهایمان به هم گره خورد.
اما چند سال بعد که فیلمنامهی مورد نظر به مرحلهی تولید رسید، تماشای همان فیلم مثل تجربهی ناخوشایندِ آب سردی بود که بیهوا و ناگهانی روی سر آدم پاشیده باشند! در حقیقت، فیلمنامهای که آن همه تعریفاش را شنیده بودم، در دستان کارگردان/ سازندهاش به یک فیلم کاملاً خنثا و معمولی و دم دستی تبدیل شده بود. شاید از همان زمان بود که دریافتم طبق گفتهی آلفرد هیچکاکِ کبیر درست است که «اساس و بنای یک فیلمِ کامل و درست» را «فیلمنامهی خوب آن» تشکیل میدهد اما باز هم به گفتهی همین فیلمساز «یک کارگردانِ بد میتواند فیلمنامهی خوب را خراب، نابود و حتی مسیر آن را منحرف کند.» و این همان بلایی بود که به گفتهی آقای شمیرانی «فیلمنامهی اُرُد را نابود کرده بود.»
اصلاً شاید اشتراک همین حسِ تلخ و سرخوردگی بود که مسیر عطارپور را تغییر داد و باعث حرکت او به سوی سینمای مستند شد. البته دربارهی این موضوع با قاطعیت نمیتوان نظر داد؛ چنان که این همکارِ سابقاً مطبوعاتیِ ما همان سالها یک تجربهی جالب دیگر هم انجام داد؛ و آن، نگارش فیلمنامه برای یک سریال انیمیشن (به نام خداوند لکلکها را دوست دارد) بود. نکتهای که امروز و پس از تماشای تعداد قابل توجهی فیلم مستند جذاب و درخشان از عطارپور به نظر میرسد حلقهی مفقودهای از چرخه و مسیر تجربه و تجربههای بعدی او در آینده بوده است.
عطارپور در نگارش داستان و فیلمنامهی این انیمیشنِ دو بُعدی (ساختهی مشترک سعیده ذاکری و زندهیاد هما شکیبی) چنان اتمسفر شیرین و جذابی به متن اضافه کرده بود که میتوان گفت از هنگام تولید مجموعهی مورد اشاره به شناسنامه و یکی از ویژگیهای اصلی آن تبدیل شده است. شاخصهای که بعدها در تعدادی از مستندهای او (و در راس آنها پرنیان) نیز نمود چشمگیری داشت.
بیشک پرنیان را میتوان یکی از تاثیرگذارترین آثار سینمای مستند در یکی دو دههی اخیر به حساب آورد و به نظر میرسد اشاره به اعتراف مهدی باقری (به عنوان یکی از مستندسازان نسلهای پس از عطارپور) مبنی بر «الهامبخش بودن این فیلم» برای او و همچنین «جمعبندی در انتخاب مستندسازی به عنوان حرفهی اصلی خود» برای اشاره به میزان درخشش و تاثیرگذاری این فیلم کافی است.
اینک که به مدد داستانپردازی در قلب واقعیت، سینمای مستندِ سالهای اخیر، از سینمای خشک و عصا قورت دادهی نسلهای پیش از خود فاصله گرفته به راحتی میتوان گفت مستند پرنیان یکی از آغازگران این راه و مسیرِ بیچراغ بوده است. فرمول بهظاهر سادهای که از داستان بهغایت تلخ و تکاندهندهی این فیلم (ماجرای باستانشناسی که همسر و سپس فرزندش را به دلیل ابتلا به یک ضایعهی بسیار کمیاب از دست میدهد) یک مستند دیدنی و تماشایی میسازد؛ و در خاطرهی جمعیِ نسلی از مستندسازان و البته تماشاگران این شاخهی جذاب از سینما به محدودهی ماندگاری قدم میگذارد.
در این فیلم بر یکی دیگر از شاخصههای تکرارشوندهی آثار عطارپور، یعنی پژوهش و تحقیق دامنهدار نیز تاکید میشود. نکتهای که به جرات میتوان گفت از پرنیان به اینسو جدیتر و پررنگتر از فیلمهای قبلی این فیلمساز فرصت عرصه و بروز پیدا کرده است. همین نکته در مستند صد و یک سال بلدیه به عکسها و تصویرهای آرمیده در قلب آرشیوهای کهنه و خاک گرفته نیز پیوند خورده و پژوهشِ بینقص و کمنظیر این فیلم را به یک اثر درخشان و تماشایی بدل ساخته است. مستندی که برخلاف انتظار و توقع، در سالهای اخیر کمتر دیده شده و متاسفانه هرگز متناسب با ارزشهای درونی خود قدر ندیده است.
البته عطارپور در مقطعی از کارنامهاش به صورت موقت فیلمسازی را کنار گذاشت و به تولید و تهیهکنندگی آثاری روی آورد که بعدها به معرفی مستندسازان و مستندهای قابل توجه و معتبر دیگری ختم شد. آثاری نظیر: ایران در اعلان (فرحناز شریفی)، تهران، چند درجه ریشتر (پیروز کلانتری)، میدان بیحصار (مهرداد زاهدیان) و…بسیاری فیلمهای دیگر.
با این وجود آنچه که میان مستندهای چکیده از خامهی اُرُد عطارپور و فیلمهای سایر مستندسازان همدورهی او یک خط نازک و باریک کشیده، اصالت بخشیدن عمیق و اصولی به پژوهشهاییست که شاید در ابتدا تنها برای نگارش متن و فیلمنامهی کارها نوشته شده باشد اما در حقیقت، کاربرد اصلیشان ایجاد حس حیرت و تعجب در بیننده است. آنهم بینندهی عادت کرده به ویدئوها و متنهای ابتر و کوتاه شبکههای اجتماعی و فضای مجازی که احتمالاً بارها و بارها از کنار برخی از بریده اسناد تصویری و مکتوب عبور کرده و طبق عادت همیشگی، آنها را پشت پرچین حافظهی کوتاه مدت خود رها کرده است.
اوج این اصالتبخشی را نیز میتوان در فیلمهای خلیج فارس و پرسپولیس، شیکاگو مشاهده کرد. مستندهایی که دور از ورطهی شعار و احساساتگراییِ وطنپرستانه میکوشند سند حقانیت مردم ایرانزمین بر مالکیت شناسنامه و اسناد تاریخی خود را با مردم سایر نقاط دنیا به اشتراک بگذارند.
عطارپور در مستند خلیج فارس همچون یک ناخدای کهنهکار و باتجربه بر بلندای عرشهی فیلم خود میایستد و گام در راه و مسیرِ تاریخ و سالهای بسیار دور و گذشته میگذارد تا نشان بدهد نام «خلیج نیلگون و پهناور نیمهی جنوبی ایران» از سدهها پیش از تاسیس شهرهای بیریشه اما بهظاهر مدرنِ منطقهی خاورمیانه، همواره و همیشه «فارس» بوده است؛ حتی پیش از آن که نخستین موجهای سهمگین و بلند این دریای وسیع و عمیق به شنهای ریز و پوک آنسوی ساحل برخورد کند.
فیلم بعدی همین فیلمساز یعنی پرسپولیس، شیکاگو نیز از این رجزخوانیِ پنهان و تلویحی جدا نیست. سندی تصویری دربارهی نگاه غمزده و نگران فرزندانِ راستینِ فلات ایران به گِلنوشتهها و الواحی که حدود یک قرن پیش، از دلِ خاکهای حاصلخیز همین سرزمین بیرون آورده شدند اما در گذرگاه دهههای گذشته، از بازگشت به وطن و رسیدن به ریشههای خود بازماندند.
عطارپور در رویای سیاه به عنوان یکی از واپسین فیلمهای به نمایش درآمدهاش نیز همین راه و مسیر را تکمیل میکند و تماشاگر پیگیر سینمای مستند را همراه نگاه جستوجوگر و کنجکاو خود به سفری در قلب تاریخ معاصر ایران میبرد تا داستان استعمار دامنهدار و سپس ملی شدن صنعت نفت را روایت کند. داستانی بهغایت تاثیرگذار و پر از آب چشم که شاید بتوان گفت ناباورانه تاریخ معاصر ایران را شکل داده است؛ آنهم با تمام جزییات در فرازها و البته فرودهایش.
اینک در نگاهی کلی به آثار اُرُد عطارپور میتوان گفت فیلمسازی که روزی روزگاری کاغذ رویا مینوشت و شاید به تعبیری، راه و سودای متفاوت و دیگری در سر میپروراند، در نیمهی پخته و ماهرانهی کارنامهاش، به خلق میراث فرهنگی و تصویری ارزشمندی رو آورده است. میراثی نظیر تمام قطعات جدا شده از جسم و روحِ مامِ وطن که هر کجا باشند و هر جا به نمایش درآیند، نام عزیزِ ایران را فریاد میزنند. نام بلند و رفیعِ ایران را.