زندگی با خاطرات
از واپسین دیدار و گفتوگو با حسن شریفی، پیشکسوت تدارکات و فیلمبرداری در سینمای ایران
زندهیاد حسن شریفیدرگزنی که بیست و سوم تیرماه 1399 به دلیل کهولت سن درگذشت متولد 1310 بود و از اواخر دههی بیست خورشیدی در بخشهای فنی و تدارکات سینمای ایران حضور داشت. خودش میگفت با فیلم واریتهی بهار (پرویز خطیبی، 1328) وارد سینما شده اما نخستینبار نام او به عنوان دستیار فیلمبردار در تیتراژ فیلم شرمسار (اسماعیل کوشان، 1329) به ثبت رسیده است. شریفی بعد از این فیلم در یکی از نقشهای فرعی فیلم یک نگاه (هایک کاراکاش، 1332) و در کنار حمید قنبری و شهلا ریاحی ظاهر شد اما از آنجا که دلمشغولی دیگری به غیر از بازیگری داشت خیلی زود به مسیر اصلیاش برگشت و به عنوان دستیار فیلمبردار و نورپرداز در فیلمهای متعدد و دیگری به فعالیت پرداخت که تا پیش از بازنشستگی (در اواخر دههی هفتاد) دهها عنوان را در بر میگیرد.
این عضو پیشکسوت سینمای ایران که مدرک هنری درجه دو داشت، دهههای پایان عمر خود را به یادآوری خاطرات و نگارش آنها در قالب کتاب پرداخت که از میان آنها میتوان به آثاری نظیر «نیم قرن خاطرات سینمای ایران»، «سینما و این سه نفر» و «خاطرات من از امروز تا همین پنجاه سال پیش» اشاره کرد.
تابستان سال 98 در جریان تکمیل تحقیقات برای ساخت فیلم مستند ساموئل خاچیکیان؛ یک گفتوگو به دیدارش رفتم و پیش از ضبط گفتوگوی تصویری، پرسشهایی را مطرح کردم تا شاید به تازه شدن ذهن او و مشخص کردن مسیر حرفهای ما کمک کند. آنچه میخوانید، چکیدهای از آن دیدار و گفتوگوست.
نخستین ردپای همکاری شما و ساموئل خاچیکیان که در کتاب «فیلمشناخت ایران» (عباس بهارلو) به ثبت رسیده مربوط میشود به سال 1338 و فیلم تپهی عشق.
من قبل از این فیلم، سامول را در استودیو دیانافیلم دیده و با او آشنا بودم. هایک کاراکاش که یک فیلم هم ساخته بود مرا برد پیش ساناسار [خاچاطوریان] که صاحب سینما دیانا و همچنین استودیوی دیانافیلم بود. آنوقتها هایک در کنار آوانس اوگانیانس به بازیگران و عوامل فنی استودیو آموزش میدادند.
شما در فیلمی که او ساخت (یک نگاه) هم بازی کردهاید.
من اصلاً نمیخواستم فیلم بازی کنم. اما مرحوم اسماعیل ریاحی خیلی اصرار داشت که من به هایک کمک کنم. به من گفت: «کاراکاش از خارج اومده و همه دلشان میخواهد از او یاد بگیرند. حالا که خودش به تو پیشنهاد بازیگری داده ناز میکنی؟!» گفتم: «آخه اهل بازیگری نیستم.» هر طور بود به اصرار او رفتم و در فیلم یک نگاه بازی کردم. آن زمان در پارسفیلم کار میکردم اما هایک من را به استودیوی دیانافیلم برد و با سامول [خاچیکیان] آشنا کرد. او معتقد بود دیانافیلم فضا و امکان بهتری برای کار کردن میدهد. در پارسفیلم، روزی چهارتا دهشاهی، معادل دو ریال (یعنی دو زارِ آن زمان!) میگرفتم ولی زمانی که به دیانافیلم رفتم دستمزدم به روزی ده ریال (معادل یک تومان!) افزایش پیدا کرد.
دیانافیلم متعلق به ارامنه بود و تقریباً همهی کسانی که در این استودیو کار میکردند ارمنی بودند. به نظر من ارامنه، حق بزرگی به گردن سینمای ایران دارند و اصلاً سینما در ایران توسط این افراد گسترش و اهمیت پیدا کرد. از ساناسار [خاچاطوریان] و هایک [کاراکاش] و سامول [خاچیکیان] بگیر تا…دیگرانی که قبل از آنها بودند؛ مثل [آوانس] اوگانیانس. بههرحال ما جزو نسل اول فعالان تولید در سینمای ایران بودیم اما وقتی انقلاب رخ داد، برخورد مناسبی با ما نشد و متاسفانه در بسیاری موارد با برخوردهای بدی مواجه شدیم. یادم میآید یکبار من و سامول را با اسلحه از [وزارت] ارشاد بیرون کردند. خیلی فضای بدی بود.
در برخی منابع، از شما به عنوان مدیر تهیهی برخی فیلمها یاد شده اما عجیب این که اسم شما در تیتراژ آن فیلمها وجود ندارد. مثل فیلم شبنشینی در جهنم.
خیلی جاها اسم من در تیتراژ نیست. میدادم جای من اسم کسانی مثل حمید افشار و حسین محسنی را بنویسند.
با این وجود هنوز در تیتراژ خیلی از فیلمها اسم شما به عنوان مدیر تهیه وجود دارد.
نه. تعدادشان خیلی زیاد نیست. شاید ده بیست تا. آنها هم از دستشان در رفته! چون خودم خیلی راضی نبودم.
آخر چرا؟!
چون فقط میخواستم کار یاد بگیرم و اصلاً حق نداشتم توقع داشته باشم که اسمم را در تیتراژ بگذارند. قراری که با پارسفیلم، دیانافیلم یا حتی استودیو میثاقیه داشتیم این بود که اسمی از من نبرند. خیلی از کسانی که بعدها مدیر تهیهی فیلمها شدند، خود من به سینما آوردم. رضا صفایی مدتی دستیار خود من بود و بعدها به یکی از کارگردانهای مشهور آن روزگار تبدیل شد. اگر به تیتراژ فیلم دختری فریاد میکشد (خسرو پرویزی،1340) نگاه کنید میبینید اسم او به عنوان مدیر تهیه آمده. مرحوم پرویزی میخواست اسم من را بنویسد اما من مخالفت کردم و خواهش کردم اسم او را به جای من بنویسند. همانطور که گفتم فقط میخواستم یاد بگیرم و دلم نمیخواست در تیتراژ فیلمها حضور داشته باشم. به همین خاطر عکسهایی از من در پشت صحنهی بعضی فیلمها وجود دارد اما با هیچکدام از هنرپیشهها عکس یادگاری ندارم و این را در کتابهایی که از من منتشر شده هم میبینید.
این اتفاق دلیل خاصی دارد؟
دلیلاش این است که خیلی از بازیگران آن دوران را خود من به سینما آوردم و به همین دلیل چندان مناسب نمیدیدم بروم کنارشان و با آنها عکس یادگاری بگیرم. به عنوان مثال جمشید آریا را من به سینما آوردم. آن زمان با سامول در شمشک جهنم سفید را کار میکردیم و من به او گفتم: «یک نفر برات پیدا کردم خیلی خوشتیپه.» بهروز وثوقی را هم من اولینبار انتخاب کردم؛ برای طوفان در شهر ما که آمد و یکی از نقشهای گذری انتهای فیلم را بازی کرد. اگر کتاب خاطرات بهروز وثوقی را بخوانید، خودش هم به این موضوع اشاره کرده.
بگذارید خاطرهی دیگری تعریف کنم که خیلی جالب است. یک روز سر فیلمبرداری فریاد نیمهشب وقتی در حال حرکت به طرف یکی از لوکیشنها بودیم، سر چهارراه ولی عصرِ فعلی، یک ماشین همینجوری آمد و با سپر کوبید به ما. آن روز من پشت فرمان بودم. توی ماشین، به غیر از من، سامول [خاچیکیان] و آرمان و [عنایتالله] فمین هم بودند. به اضافهی دوربین و تجهیزات فیلمبرداری. رفتم پایین که ببینم چی شده. سامول هم پیاده شد. آن راننده که حالا بعداً اسماش را برایتان میگویم، جلو آمد و در حالی که هیجانزده شده بود خطاب به سامول گفت: «آقای خاچیک! من از قصد به ماشینتان زدم که از نزدیک شما را ببینم.» سامول گفت: «اولاً من خاچیک نیستم و خاچیکیانم. دوماً راههای بهتری هم برای تقاضای ملاقات وجود داشت. خُب حالا چهکار داشتی به ماشین ما زدی؟!» طرف گفت: «من قهرمان کشتی کَچ ایران هستم. در باشگاه تاج تمرین میکنم و اینقدر برای بچهها نقش بازی کردهم که بهم میگن آرتیست باشگاه! میخواستم اینطوری خودم رو به شما نشون بدم تا اگه شد بتونم توی فیلمتون بازی کنم.» بههرحال قرار شد چند روز بعد بیاید استودیو. یک روز که توی استودیو میثاقیه نشسته بودیم دربان آمد و گفت: «یک نفر اومده، با شما کار داره. کارت ویزیتتون هم همراهشه.» وقتی آن شخص وارد شد، فهمیدم همان کسیست که به ماشین ما زده بود. برخلاف اینجور مواقع که دسته گُل یا شیرینی میآورند، او با یک جعبهی خیلی بزرگ، پر از سیگار برگ آمده بود! آن روز از بین بازیگرها آقای فردین و وحدت و خانم پوری بنایی و پوران هم آنجا بودند. سامول اما در اتاق دیگری بود. به دستور مهدی میثاقیه قرار شد سیگارها را از او بگیرم و ببرم بدهم به کافه. طبقهی پایینِ استودیو یک سالن غذاخوری داشتیم که به آن میگفتیم کافه. خلاصه وقتی سامول آمد و خوش و بشهای اولیه انجام شد، آن آقا بهش گفت: «اون روز فرصت نشد خودمو درست معرفی کنم. اسم من رضاست؛ و فامیلیم هم بیکایمانوردی. کشتی کَچ کار میکنم و اومدم اگه بشه فیلم بازی کنم.» این، آغاز فعالیت بیکایمانوردی در سینما بود که آمد و برای اولینبار در چند صحنه از فریاد نیمهشب بازی کرد.
رفاقت کهنه و زندگی با خاطرات
پس این که میگویند کلمهی «ایمانوردی» را ساموئل خاچیکیان به انتهای نام خانوادگی «بیک» اضافه کرده حقیقت ندارد.
نه. اینها شایعه است. اسم کاملاش رضا بیکایمانوردی بود. فتوکپی شناسنامهاش را هنوز دارم. اسماش همین بود؛ نه چیز دیگر.
اما روایتی که شما از ورود رضا بیکایمانوردی به سینمای ایران تعریف میکنید، با روایت ساموئل خاچیکیان دربارهی این موضوع فرق دارد. ایشان در گفتوگویی که سالها قبل منتشر شد گفته رضا بیکایمانوردی را در یک نزاع خیابانی و اطراف راهآهن پیدا کرده است. ظاهراً پیشنهاد اولیه برای بازیگری هم از سوی خاچیکیان بوده، نه بیکایمانوردی.
آن بنده خدا، این اواخر، حافظهاش را از دست داده بود. احتمالاً منظورش از نزاع خیابانی، همان تصادفِ ساختگی بوده! طفلک، حتی اسم فیلمهایی که ساخته بود را هم به یاد نمیآورد.
شما گفتید هیچوقت به بازیگری علاقه نداشتهاید اما در تعدادی از فیلمهای خاچیکیان در نقشهای گذری و حاشیهای بازی کردهاید.
بله. در فیلمهای سامول هرجا نیاز به بازیگر بود و کسی پیدا نمیشد، بازی میکردم. گاهی نقشها طولانی و در حد یک سکانس بود که معمولاً به بهانهی کار در پشت صحنه، از زیر کار در میرفتم. با این حال در فیلمهای دلهره، ضربت، یک قدم تا مرگ و خیلیهای دیگر که الآن یادم نیست، در حد یک پلان حضور دارم. همانطور که شما هم گفتید اولین فیلمی که بازی کردم یک نگاه (هایک کاراکاش) بود و آخریاش مردی در آینه (ساموئل خاچیکیان) که در آن فیلم، نقشام طولانیتر از بقیة کارها بود. نقشِ خانِ یک روستا را برعهده داشتم. حیف که خیلی از صحنههای من را از فیلم درآوردند. میگفتند دورهی خان و خانبازی گذشته! من و سامول در بیش از سی فیلم با هم همکاری داشتیم.
پس به ایشان خیلی نزدیک بودهاید.
بله، خیلی! سامول، خدابیامرز، انسان فهمیده و بسیار باسوادی بود. او میگفت از نظر پرستش خدا هیچ فرقی میان یک مسلمان یا ارمنی وجود ندارد. میگفت همهی ما فقط یک خدا را میپرستیم. سر خیلی از فیلمها به من میگفت تمثال حضرت علی(ع) را پیدا کنم تا از آن استفاده کند. مثلاً در خداحافظ تهران نمایی هست که تمثال مولا پشت سر پوری بنایی دیده میشود. نحوهی ارادت او به مسائل مذهبی به گونهای بود که وقتی چاوش را ساخته بودیم، در جلسهای که در وزارت ارشاد برگزار شد، یکی از مدیران دولتی خطاب به فیلمسازان حاضر در جلسه گفت: «بروید نحوهی تبلیغ مسلمونی رو از این ارمنی یاد بگیرید!»
ما تا آخرین روز زندگی سامول با هم بودیم. حتی وقتی در بیمارستان بستری بود لباسهایش را من عوض میکردم. موضوعی را که الآن میخواهم بگویم کمتر کسی میداند. من حتی در شکلگیری ازدواج خاچیکیان و همسرش هم نقش داشتم. شوهرخواهر سامول و پدر و مادرش از من خواستند کاری کنم تا بین او و خانمی که به او علاقه پیدا کرده بود فاصله ایجاد شود. بعدها که با همسرش نامزد کردند به شمال رفتیم و من در متل قو با دوربین هشت میلیمتری از آنها فیلم گرفتم. هنوز دارماش.
ظاهراً مرحوم خاچیکیان بیش از سایر کارگردانهای آن دوره به مسائل فنی سینما اهمیت میداده است.
خیلی! سامول تنها کارگردانی بود که با دکوپاژ کامل سر صحنه میرفت. هیچکدام از کارگردانهایی که من با آنها کار کردم این ویژگی را نداشتند. او در ضمن به انتخاب لوکیشن هم خیلی بها میداد. به همین دلیل قبل از شروع فیلمبرداری میرفتیم و همهی جاهایی که لازم بود را به دقت کنترل میکردیم.
عکس خیلی جالبی از پشت صحنهی یکی از فیلمها وجود دارد که نشان میدهد او روی یک فرغون نشسته و با ویوفایندر صحنه را کنترل میکند!
این عکس در حوالی نیشابور و هنگام فیلمبرداری ببر مازندران گرفته شده. از آنجا که ابزار حرکتی نداشتیم به او گفتیم توی فرغان بنشیند و ببیند حرکتی که میخواست را میشود اینطوری گرفت یا نه؛ که او هم خوشاش آمد و همانطوری پلان را گرفتیم.
در بین کارهای خاچیکیان، سکانس پل صراط شبنشینی در جهنم هنوز هم جذاب و تماشاییست.
این سکانس را اول قرار بود در میدان توپخانه بگیریم. موشق سروری (طراح دکور) و مهدی میثاقیه (تهیهکننده) تصمیم گرفته بودند در گوشهای از این میدان داربست بزنند و این صحنه را فیلمبرداری کنیم. اما سامول [خاچیکیان] با این کار مخالفت کرد. بخشی از دکورهای فیلم در پیچ شمیران و محل اولیهی استودیو بدیع طراحی و اجرا شده بود. همانجا که بعدها بستنی فروشی خیلی معروفی شد. سامول گفت بزرگترین اتاق استودیو که متعلق به پدر میثاقیه بود را در اختیارش بگذارند. در آن اتاق چند میز بزرگ گذاشت و همهی آنها را با پارچهی مشکی پوشاند. بعد روی میزها یک طناب خیلی کلفت گذاشت و به ارحامصدر و عزتالله وثوق گفت: «فکر کنید این پایین یک درهی خیلی بزرگه و هر لحظه امکان دارد بیفتید!» فیلمبردار فیلم (عنایتالله فمین) تکیهکلاماش «قربونت برم» بود. وقتی سر صحنه آمد گفت: «آخه قربونت برم، اینجا که همهش سیاهه. من اینجا رو چهطور نورپردازی کنم؟» سه تا چراغ کوچک داشتیم که در عکاسی از آنها استفاده میشد. سامول چراغها را به فمین داد و گفت: «با اینها به صورت این دو نفر نور بده.» اما باز هم نور کافی نبود. فمین گفت: «جواب نمیده.» سامول از او خواست دیافراگم را در بازترین وضعیت قرار دهد و شاتر دوربین را تا حد ممکن باز نگهدارد. نتیجه، قابل قبول بود اما وقتی آن را بعد از چاپ در لابراتوار، روی پرده دیدیم، حیرتانگیز بود. هیچکس باور نمیکرد چنین چیزی از کار درآمده باشد.
مادهی مذابی که ظاهراً در زیر پل صراط جریان دارد را چهطور ساختید؟
آنهم داستان مفصلی دارد. برای آن صحنه مدتها در فکر بودیم که چهطور میتوان چنین چیزی را ساخت. یک نفر پیغام فرستاد که حوالی فرودگاه مهرآباد محوطهای را دیده که در آن برای ساخت آسفالت، قیر داغ تولید میکنند. یک روز با دو سه نفر از بچههای استودیو میثاقیه به آنجا رفتیم و دیدیم که بله، چنین چیزی صحت دارد و حرارت به قدریست که قیر، قلپ قلپ میکند. آن محدوده متعلق به یک ارمنی به نام ژوزف واعظیان بود که بعدها وارد سینما شد و با همکاری شاهرخ رفیع تهیهکنندگی یکی دو تا فیلمهای از خاچیکیان (از جمله: طوفان در شهر ما و قاصد بهشت) را برعهده گرفت. او را در گاراژ بزرگی در حوالی دروازه قزوین پیدا کردم. وقتی موضوع را در میان گذاشتم، به محض این که اسم سامول را آوردم گفت: «میشناسمش. همان که قبلاً توی کار تئاتر بود؟» گفتم: «خودشه.» خلاصه رضایت داد و گفت: «هر کاری دلتون میخواد انجام بدید.» ما هم سریع، فمین و سامول را بردیم به محلی که از قبل دیده بودیم و آن پلانها را گرفتیم. البته بعدها که فیلم کامل شده را دیدیم متوجه شدیم آن قیرهای مذاب به چه کار میآمده! تا قبلاش نمیدانستیم.
تا به حال چند کتاب نوشتهاید؟
بیشتر از بیست تا. آخریاش کتابی دربارهی خدابیامرز عزتالله انتظامیست که هنوز منتشر نشده. برای کتاب «سینما و این سه نفر» که دربارهی فردین، ملکمطیعی و ظهوریست خیلی اذیت شدم. این کتاب، اول دربارهی چهار نفر بود و خاطرات خانم فروزان هم جزو آنها بود. اما با چاپ آن مخالفت شد و من مجبور شدم بخشهای مربوط به فروزان را از کتاب حذف کنم. بههرحال این هنرپیشهها سهم بزرگی در شکلگیری سینمای ایران داشتند و این نکته را هرگز نباید فراموش کرد. گرچه به نظر من سینما از زمانی که دیجیتال شد مُرد! مُرد و متاسفانه دیگر وجود ندارد.
نکته: این گفتوگو پیش از این در شمارهی 573 ماهنامهی سینمایی فیلم (مرداد 1399) به چاپ رسیده است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.