داستان یک عکس
به یاد حمیدرضا حکیمی (1401 – 1342)
بیست و هشتم تیرماه 1401
صدمین شمارهی مجله فیلم که منتشر شد، اصطلاحاً «یکسال خدمت» بودم و از آنجا که میترسیدم حتی یک شماره را از دست بدهم، اشتراک آن را تهیه کرده و از خانواده خواسته بودم مجلهها را برایم نگهدارند تا خودم برگردم. اواسط بهمن 69 یک روز که از پادگان به خانه برگشتم، مادرم پاکت آن شمارهی مخصوص و تاریخی را به دستم داد؛ و حالا…من بودم و یک دنیا عکس و مقالهی خواندنی و تیترهای جذاب.
همان ابتدای کار وقتی به صفحهی 10 مجله رسیدم غافلگیر و مدتی طولانی به عکسی که در پایین آن چاپ شده بود خیره شدم. تصویری از «فرزاد حسنزاده و همکار تازهاش در آتلیهی مجله» که عجیبترین نکتهاش حضور حمیدرضا حکیمی در آن عکس بود. پسر جوان و خوشتیپ یکی از بستگان مادریام که البته شش هفت سال بزرگتر از من بود اما از آنجا که از کودکی با برادرها و تنها خواهر او بزرگ شده بودیم شاید بتوان گفت تفاوت سنیمان چندان به چشم نمیآمد.
حالا عکسِ «حمیدِ دخترعمو» مثلِ تصویرِ شاگرد اولها و دانشآموزان ممتاز و درسخوان در یکی از بهترین صفحههای مجلهی محبوبم چاپ شده بود…و تنها کاری که نمیشد کرد، طفره رفتن از نشان دادناش به دیگران و خصوصاً مادرم بود. البته وقتی فکر میکنم، میبینم احتمالاً اصلیترین مانع در ورق زدن مجله و رد شدن از آن صفحهی بهخصوص، جرقهی شوق و حسرتیست که در آن لحظه وجودم را فرا گرفته بود. جرقهای که شاید هم نوع نگاه آرام و پیروزمندانهی حمید حکیمی (در همان عکس) آن را به وجود آورده بود اما به طور حتم بیش و پیش از هر چیز به دلیل اشتیاق و علاقه به همکاری با مجله «فیلم» بوده است.
خدا میداند تا روزی که خدمتام به پایان برسد چند بار لحظهی آن ملاقات را در ذهنام مجسم کردم. بارها با خودم فکر کرده بودم از او خواهش کنم مقدمات استخدام بنده در چاپخانهی مجله را فراهم کند؛ و بقیهاش (یعنی پیشرفت در کار و رسیدن به تحریریه) را به خودم بسپارد. به همین خاطر وقتی بالاخره در یکی از جمعهای خانوادگی همدیگر را دیدیم و او بهم گفت که فقط در یک دورهی کوتاه با مجله همکاری داشته و…دیگر آنجا نیست، حال آدمی را داشتم که یک سطل آب روی سرش ریخته باشند؛ تمام رویاهایم از هم پاشید و حالا مجبور بودم همهچیز را در ذهنام دوباره از صفر شروع کنم!
البته مدتها بعد که هنر خیرهکنندهاش را در خلق تندیسها و مجسمههای خارقالعاده و تماشایی دیدم متوجه شدم چرا آن آتلیهی کوچک مجله، مکان مناسبی برای بلندپروازیهای بیمرز او نبوده است. «کبوترها»ی نصب شده در محوطهی خانه هنرمندان، مجسمهی «مریم» (در پارک مریم)، تندیس «بنیآدم…» (در بوستان گفتوگو) و مهمتر از همه، پیکر تراشیدهی «دو پرنده» که اینک در موزهی بانک سپه از آن نگهداری میشود، تنها بخش کوچکی از استعداد و توانمندی بهجامانده از حمیدرضا حکیمی است. هنرمندی که متاسفانه سونامی خاموش و بیصدای «سرطان» سریعتر و بیقوارهتر از هر خزندهی مرموز دیگری او را با خود به دیار باقی برد تا بار دیگر باور کنیم زندگی، متاسفانه بسیار کوتاهتر از چیزیست که اغلب ما تصور میکنیم…آنقدر وسیع و البته آنقدر کوتاه که حتی مجال واپسین و کوتاهترین وداع را از خالق اینهمه تندیسهای باشکوه گرفت. چهل روز پیش وقتی در چنین روزهایی او را از دست دادیم نمیدانستیم حجم چنین سوگی چهقدر سنگین و بیانتهاست. امروز اما همنشینان سوگ ما (دوستان و دوستداران پیگیر آثارش) تندیسهاییست که از انگشتان هنرمند او چکیده و تا وقتی زنده هستیم با ما نفس خواهند کشید. روحاش آمرزیده، یادش گرامی و ناماش تا همیشه جاودان باد.
نکته: تصمیم داشتم این یادداشت را در صفحهی اینستاگرام مجلهی فیلم امروز منتشر کنم اما به دلیل محدودیت ارسال پست در این پلتفرم مجبور شدم آن را کوتاه و به شکل دیگری بنویسم. اگر دلتان خواست آن یادداشت را هم بخوانید میتوانید روی اینجا کلیک کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.