در غیابِ مستطاب و عالیجناب
به بهانهی انتشار «کتاب منصور ملکی» که از چندی پیش به مدد انتشارات «خط و طرح» به پیشخوان کتابفروشیها عرضه شده است.
هفدهم مهر 1402
هشتاد و یکمین زادروز دوست، استاد و همکار عزیزم منصور ملکی
منصور جان سلام. این روزها هر وقت وارد یکی از کتابفروشیهای آشنا و قدیمی میشوم عکسات را روی جلد کتاب تازهات میبینم که در ردیف تازههای نشر، ساکت و خاموش به جایی در فروشگاه خیره شدهای و ظاهراً داری به یادداشت، مقاله و یا شاید هم یک کتاب دیگر فکر میکنی! در تصویر، در حالی که حسابی به خودت رسیدهای (موهایت را یکوری شانه زدهای و معلوم است حسابی به آن سبیل پر پشت و همیشگیات رسیدهای) دستات را زیر چانه گذاشتهای تا مثل همیشه حلقهی ازدواجات را به رخ بکشی. احتمالاً عکس باید برای چند سال پیش از آشنایی من و شما باشد؛ زمانی که موهایت بلندتر بود و تارهای نازک و نقرهایاش هم بیشتر و زیباتر. یادم هست زمانی که یکی از عکاسها از شما و بامداد عزیز عکس گرفت (منظورم همان عکس خاطرهانگیزی است که در آن، تصویرِ بامدادِ خردسال روی دوش شما جاودانه شده) خاکستریِ موهایت تازه در حال پیشرفت به کنارهها و پشت سر بود؛ درست مثل این روزهای من وقتی در عکسها به تصویر خودم دقیق میشوم.
یادم هست همیشه میگفتی که نه از مرگ میترسی و نه مثل هیچکدام از ابنای بشر از آن فرار میکنی اما مطمئن بودی که در روزها و ماههای بعد از «عبور از آستانه» حتماً دلات برای کتابفروشیها و سیدی فروشیها و فیلمهای تازه اکران شده تنگ خواهد شد. همیشه میگفتی اگر روزی در این دنیا نباشی، دلات برای کتابهای تازه، آلبومهای موسیقی و فیلمهای جدیدی که از راه میرسند تنگ خواهد شد؛ و البته حسرتِ نخواندنِ کتابها و نشنیدنِ موسیقیها و ندیدنِ فیلمها را نیز تا ابد به دل خواهی داشت. اگر چه در طول این سالهای نبودنات زمانه تغییر کرده و این روزها دیگر مثل سابق، آلبومهای موسیقی روی سیدی و فیلمها روی دیویدی منتشر نمیشود اما شک ندارم این روزها که پشت ویترین کتابفروشیها یا همانطور که قبلاً هم گفتم «بر تارک تازههای نشر» ایستادهای و همسایهها را رصد میکنی، خوشحالم که دستکم دیگر دلتنگیِ اطلاع از کتابهای تازه را نداری. احتمالاً شبها که کرکرهی کتابفروشیها پایین میآید، نفس راحتی میکشی، از قفسه پایین میآیی و تا فردا صبح، لای کتابها چرخ میزنی و دور از چشم دوربینهای مدار بسته و نگاههای مزاحم، لای کتابها میگردی و بوی تلخِ کاغذهای تازه از چاپ در آمده را با اشتیاق به عمق ریههایت میفرستی؛ همانکاری که گاهی وقتها با کاغذ روزنامه هم میکردی.
این روزها (البته منظورم این سالهاست) گاهی که در آن کنجِ خلوت و سایهسارِ «قطعهی نامآوران» به خانهی ابدیات سر میزنم، سرِ راه از کنار مزار حسین قندی هم رد میشوم و ناخودآگاه یاد روزهای همکاری مشترکمان در تحریریهی «اخبار» میافتم…یاد جدلهای بیپایان ما و تیترهایی که او قاطعانه و البته استادانه تغییرشان میداد…یاد آن روزهای طلایی و خوشی که تب حادثهها در رگ روزنامهها میجوشید و مردم (یا بهتر بگویم روزنامهخوانها) دم دکهها صف میکشیدند تا روزنامههای صبح یا عصر از راه برسد. البته برای نسل امروز که به لطف ابزارهای دیجیتال، لذت روبهرو شدن با تازهترین و داغترین خبرها را آنهم در کسری از ثانیه چشیدهاند، تصور چاپ و توزیع روزنامه در عصرها بیشتر به سوررئالیسم پهلو میزند…چاپ دوم و مجدد هم که دیگر پیشکش!
حالا به لطف و تلاش توکا خانم، تمام آن «روز…روزنامهها» که یکی از جذابترین ستونهای «ابرار» و «اخبار» و «آریا» بود و بعدها (در دوران موسوم به وبلاگنویسی) در آن کهنوبلاگِ فراموش شده (در دامنهی بلاگفا) ادامه پیدا کرد، حالا کنار هم جمع شده و هر بار که آدم هوس کند میتواند انگشتاش را لای صفحههای کتاب بگذارد و از گرفتن فالهایش لذت ببرد. فالهایی که هرکدامشان خاطرهها و یادها و روزهای عجیبی را زنده میکند؛ خصوصاً برای من که در لحظهی تولد بعضیهایشان در رکاب بودهام و شاگردی کردهام.
منصور عزیز، شاید باور نکنی اما سرعت زندگی ما در سالهای اخیر چنان شتابی گرفته که گویی از دههی هفتاد و دوران تسلط روزنامهها بیشتر از یک قرن میگذرد! قرنی که با ظهور و گسترش اینترنتْ همراه بود و با انفجارِ انواع و اقسام نرمافزارها و پیامرسانها و سامانهها ادامه پیدا کرد. حالا دیگر هر کس با هر دانشی میتواند برای خودش رسانه هم داشته باشد. ابزار رسانهاش هم به اندازهی کف دست یا حتی کمی بیشتر، در جیب لباس یا گوشهای از کیف اوست. حالا دیگر هرکس میتواند برای دل خود بنویسد، عکس بگیرد، فیلم بسازد، موضعگیری کند، طوفان (بخوانید: کمپین) راه بیاندازد و همهچیز و همهکس را از زیر تیغ تیز انتقاد خود بگذارند؛ بی آن که اصلاً نیازی به رعایت دستور زبان و ادبیات فارسی داشته باشد یا حتی در این زمینه احساس کمبود کند! این روزها بیتوجهی به فارسی نویسیِ صحیح که هیچ، نادیده گرفتن قواعد روزنامهنگاری هم روزنامهها و شبکههای فجازی(!) را در نوردیده؛ و خوشا به حالات که نیستی و از این حجم تخریب فرهنگ و زبان فارسی عذاب نمیکشی! از این همه اشتباهنویسی، چرکنویسی و…عامهپسندیِ عوامگرایانه که متاسفانه جدا از روزنامهها در وبسایتها، سامانهها و رسانههای ملی و میلی نیز به رویهای عادی و معمولی تبدیل شده است.
در نهایت تاسف، اژدهای گرانی هم هر لحظه نعرهی تازهای میکشد؛ قویتر و رساتر و ترسناکتر از قبل. آنگونه که قیمت بعضی روزنامهها معادل سیصد چهارصد روزنامه در سالهای خیلی دور (یعنی بیست سال قبل!) شده؛ و برای خرید برخی کتابها و مجلهها معادل چند چکپولِ نیمهدرشت باید کارت کشید (حسابِ کتابها و مجلههایی که قیمتهای نجومی دارند جداست).
منصور جان نمیخواهم به قول امروزیها سیاهنمایی یا مشکلات را پررنگ کنم اما واقعیت این است که متاسفانه شغل روزنامهنگاری، آنگونه که من و شما تجربهاش کردیم در حال انقراض و نابودی است. گرانی کاغذ سر به فلک کشیده، نشریهها یکی پس از دیگری تعطیل شدهاند، و خبرنگارها و نویسندهها به دنبال شغل آبرومندی هستند. شغلی که دستکم حالا که به روزگارشان کمک نمیکند، جانشان را هم به خطر نیاندازد.
خلاصه، این روزها اگر پای دکههای مطبوعات پا سست کنی، بهجای دوئل جذاب تیترها بیشتر یک مینیسوپر پر از سیگار و نوشابه و قهوه میبینی که آن پایینها (کمی مانده به کف خیابان) روزنامهها و مجلههایی هم میفروشند؛ شاید به یادگار از یک روزگار باشکوه و سپری شده، و شاید برای مشروعیت بخشیدن به شغل تازهشان که نوعی روحیهبخشی عمومی در کنار خدمترسانی مطبوعاتی است!
بگذریم. آرام آرام دارد حس آشنا اما غریبی از پشت پرّههای بینیام میجوشد که هر بار وقتی دوباره جوانه میزند باعث میشود دردهای مذاب، قطره قطره و شفاف، از پشت پلکهایم جاری شود؛ و من به توصیهی پزشک معالجم (که از غوطهورشدن در اندوهِ افسردگی برحذرم داشته) مجبورم حواسم را به نیمهی پُرِ لیوان پرت کنم. نیمهی پُری که البته هر روز کمتر و کمحجمتر از گذشته میشود.
به همین خاطر آخرین نوشتهی تازهترین کتابات («کتاب منصور ملکی» که واقعاً یک «مستطاب» و آنهم قبل از «جناب» یا حتی «عالیجناب» کم دارد) برایم دارای معنای خاص و طراوت دیگری است؛ همان یادداشتی که در اوج دوران افسردگیات و به اصرار من برای مجلهی «فیلم» نوشتی (خدا میداند چهقدر پیگیر مسعود مهرابی شدم که سفارش مطلب و پاپیچ شدن او به شما تا چه اندازه میتواند در کاهش این افسردگیِ بیپیر موثر باشد) در آن یادداشت که بهانهاش مرگ دوست مشترک و از دسترفتهمان زاون قوکاسیان بود نوشته بودی: «حدود شش ماهی است که به بیماری دردناک افسردگی دچارم. نه میتوانم و نه حوصله دارم کسی را ببینم. حتی یک سطر روزنامه یا مجله یا کتابی نمیتوانم بخوانم. نمیتوانم به موسیقی گوش کنم. نمیتوانم به تئاتر و سینما بروم. من، من که روزگارم با «نوشتن» میگذشت حتی یک سطر نمیتوانم بنویسم.» و شگفتا که این درد، دردِ مشترکِ اغلب روزنامهنگارهایی است که در گوشهی دنجی از غار دلشان خزیدهاند و نومیدانه به تحولات اجتماعی و در راه چشم دوختهاند. روزنامهنگارهایی که اغلبشان از دوران پیوندِ حروف سربی با رایانه (یا همان کامپیوتر خودمان!) به جا ماندهاند. روزنامهنگارهایی به یادگار مانده از یک دوران سپری شده که نه از به قول خودت «تیترهای شاخپشمی» سر در میآورند و نه از آنچه گاهی به خنده میگفتی: «مناسبتهای پشت پرده!»
در این روزهای «باقالی به چند من» آدم اگر وقت و انگیزهای هم پیدا کند برای نوشتن مطلبی (نقدی، یادداشتی یا حتی ثبت یک دیدگاه چند کلمهای) سربازانی از سرزمین مجازی (مسلح به جسارت و گستاخی) به او میتازند که: «مگر نمیبینی بر مردم چه میگذرد؟ و اصلاً چگونه میتوان در سایهی غولِ گرانی لم داد و کتاب و روزنامه و مجله خواند!» خلاصه، همانطور که گفتم خوشا به حالات که نیستی و نمیبینی و بیشتر از آنچه تحمل کردی افسردگی و رنج نمیکشی.
راستی یادم رفت بگویم. کتابات به تکین ملکی عزیز تقدیم شده. گُلپسر نازی که چند صباحی دیگر قد خواهد کشید، به دبستان خواهد رفت و سرانجام به کتابها و نوشتههای تو دست پیدا خواهد کرد. شک ندارم آن روز که در برکهی دستنوشتههای به جا مانده از پدربزرگاش، سوار بر کلمهها و جملههایی چنین پالوده و مثالزدنی غوطهور شود، به حضور گرامی و یاد پررنگ شما خواهد بالید. یاد و نقش و حضوری که بیشک بزرگترین و ارزشمندترین میراث برای اوست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.