باران و شبنم و چند راز مهم دیگر
به بهانهی دوازدهم تیرماه 1402 نخستین زادروز امیرحسن ندایی، از پیِ هجومِ دردناکِ نبودناش
برای دوست قدیمیام و یک جهان رفاقت و مهربانیاش…برای آن چشمهای پر نفوذ و نگاه مهربانی که دنیا را بهغایت زیبا و درخشان میدید…برای یگانه استادی که امروز، یگانه زادروز اوست…برای…برای…برای…برای…برای…برای…
آه…امیر جان…آقای من، استاد من، سرور من، رفیق من…سالها بود دیگر اینطور دچار سرگشتگی نشده بودم…اصلاً نمیدانم از کجا شروع کنم و قلبم را چهطور در دل کلمات و جملات جاری کنم. خدا میداند همین چند سطر را هم چندین و چندبار نوشتم و پاک کردم…کلمههایی که از آنسوی سیل اشک، بارها پشت سر هم ردیف شدند و جدا شدند…و ردیف شدند و جدا شدند…و دوباره از اول…ردیف شدند و جدا…!
میدانم اگر بودی، با آن قدِ رعنایت خم میشدی و مرا آنقدر بین بازوانات نگه میداشتی تا مثل همیشه آرام شوم. بعد لبخند میزدی و مثل همیشه با مهربانی بهم میگفتی: «امید من!»…عبارتی که به قول خودت بسیار دوست میداشتم و همیشه آرامم میکرد.
یادت هست هفت هشت ده سال پیش، وقتی بعد از مدتها دوریِ ناخواسته، در آن گوشهی پارکینگ برج میلاد به هم رسیدیم، پیش از آن که ترجمهی «مدهآ» را از صندوق عقب ماشینات درآوری و به من تقدیم کنی، اول در سکوت به هم خیره شدیم و بعد ناگهان همدیگر را بغل کردیم و از سر بغض و دلتنگی گریستیم؟ یادت هست امیر جان؟ یادت هست با هم قرار گذاشتیم که از آن پس، دیگر زود به زود همدیگر را ببینیم؟ این همان سالی بود که احسان عبدیپور با فیلم تنهای تنهای تنها پدیدهی جشنواره شده بود و یادت هست فردای همانروز وقتی در کنار هم فیلم عبدیپور را میدیدیم چه حالی داشتیم؟ باید اعتراف کنم هر چند دقیقه یکبار زیرچشمی میپاییدمت که چشمهایت بارانی میشد و به شبنم مینشست و خشک میشد و…دوباره از نو…باران میزد و شبنم به پردهای جاری می شد که پر از عطر سینما بود…
یادت هست وقتی فیلم تمام شد و متن نامهی آن پسربچهی سبزهرو و شیرین بوشهری، پرده و سالن و قلب ما را یکجا پر کرد چه حالی داشتیم؟ خوب یادم هست مثل همیشه (همانوقتهایی که از کاری خوشات میآمد و میخواستی طرف مقابل را با تکتک سلولهای قلبات تشویق کنی) پشت سر هم و با حرارت میگفتی: «آفرین…آفرین…آفرین!» خوب یادم هست زمانی که از پشت سر، صدای خالی شدن صندلیها میآمد، من و تو همچنان به صندلیهایمان چسبیده بودیم و تا بیرون رفتن آخرین تماشاگر، محو لذت بردن از ذرات سیالی بودیم که از پرهیب آن فیلمِ جادویی بیرون زده و روی پرده و در فضای چرب و نمورِ بهاصطلاح کاخِ جشنواره باقی مانده بود…آخ که چهقدر دلم میخواست یکبار دیگر این فرصت نصیبم میشد تا با هم یک فیلم خوب و جادویی و غافلگیرکنندهی دیگر ببینیم و با تمام وجود از دیدناش کیف کنیم…اما حیف که اینجور فیلمها اگر نگوییم دیگر ساخته نمیشود، دستکم باید گفت بهندرت ساخته میشود؛ و متاسفانه این روزها پردههای تا انتها سپید (یعنی همانجایی که زمانی میعادگاه عشاق سینهچاک سینما بود) پر از فیلمهایی است که با افتخار (و البته با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی) به شعور و دانش مخاطبان خود شیشکی میبندند!
یادم هست این اواخر، مدتی بعد از آن که فشار خونِ مرموز و لعنتی، سرانجام زمینگیر و خانهنشینات کرده بود، در برابر تعجب و حیرتِ روزافزونِ من جذب فیلمفارسیهای دهههای سی و چهل شده بودی و شبی نبود که فیلم تازهای دانلود نکنی و نبینی! گاهی که تلفنی با هم حرف میزدیم، به صحنهها و حال و هوای جذاب بعضی فیلمهای آن دوره اشاره میکردی و میگفتی: «باز هم فیلمفارسیهای قدیم…فیلمفارسیهای جدید که حتا به لعنت خدا هم نمیارزند!» و مثل همیشه درست میگفتی. شاید این روزها را میدیدی که فسیلهایی از دوران ژوراسیک سینمای ایران، در صدر جدول فروش به آمارهای کپکزدهی قبلی تکیه زدهاند و از آن بالامالاها به فرهنگ و تاریخ کهن ایرانزمین میخندند!
این روزها که برای فیلم دیدنهای عاشقانه بدجوری من را تنهای تنهای تنها گذاشتهای، خیلی بیشتر از همیشه و گذشته یادت میکنم…و ایکاش میشد باز هم مثل آن قدیمها شماره تلفنام را بگیری…و مثل آنشب عزیز که بلافاصله بعد از تماشای فیلمی کوتاه دربارهی عشق اشکها و لبخندها و شعرهایت را با من قسمت کردی، پشت خط بغض کنی و بگویی: «این چه فیلمی بود دادی من ببینم امید!»
آه امیرجان…امیر عزیزم…ایکاش بودی و باز هم مرا در آن آغوش بلندبالایت میفشردی. ایکاش میشد یکبار دیگر از آن بالا به من نگاه کنی و اجازه بدهی در میان بازوهایت رها شوم. ایکاش…ایکاش…ایکاش…بار دیگر نفسی به جریان میافتاد…و بار دیگر یک همنفسی دوستانه…و دستکم یکبار دیگر فرصتی…برای زندگی…و ما هرچند کوتاه اما دوباره فرصت میکردیم یک دل سیر نگاهمان را به هم گره بزنیم. اما حیف…حیف…حیف…و صد هزاران حیف که ثانیههای عمر هیچکدام از ما به قدر لحظهای به عقب برنمیگردد تا فرصت کنیم دوباره همدیگر را ملاقات کنیم و حتا یک دل سیر گریه کنیم!
دیشب که مثل همهی روزها و ماههای گذشته به عکسات روی کاغذ دیواری لپتاپم نگاه میکردم یاد آن روزی افتاده بودم که به خانهات آمده بودم و تو برایم آلبوم موسیقی تازهای که دوستی برایت هدیه آورده بود را پخش کردی تا به قول خودت مرا «دیوانه» کنی! یادت هست سیدی را توی دستگاه پخش گذاشته بودی و بیخیالِ همسایهها صدایش را تا تَه زیاد کرده بودی؟ یادت هست سرم را کرده بودم توی بلندگوی دستگاه پخش تا اصوات موسیقی را با تمام وجود به سلولهای بدنم راه بدهم؟ نه…واقعاً یادت هست؟ یادت هست سالها بعد که تازه از سفری به ایتالیا برگشته بودم برایت تعریف کردم که در میدان کوچکی در شهر فلورانس، همان قطعه موسیقی داشت در یک کنسرت کوچک و محلی اجرا میشد…و من در یکقدمی سنِ اجرا، دستهایم را باز کرده بودم و اجازه داده بودم که اصوات فزایندهی موسیقی، در بالاترین میزانِ دقت و کیفیت، از جسم و جان و روحم عبور کنند! شک ندارم آنشب فقط و فقط من و تو، آنهم در دو نقطهی مختلف از دنیا میتوانستیم همدیگر را و حالِ خوب همدیگر را درک کنیم. همانطور که وقتی یکروز اتفاقی وارد یک فروشگاه لوازم کفاشی شدم و صدای خمار و خستهی شاملو را شنیدم که میگفت: «شیرآهنکوه مردا…» بدون لحظهای تردید، فقط و فقط به تو فکر میکردم که شیرآهنکوه مردِ زندگی همهی ما بودی و هستی…
یادت هست وقتی داشتم همین خاطرهی آخر را برایت تعریف میکردم نفس عمیقی کشیدی و سکوت کردی و اجازه دادی تصور صدای شاملو فاصله و تنهایی هردویمان را پر کند؟ آه خدای من…ایکاش میشد یکبار…فقط یکبار دیگر همدیگر را ببینیم و من دوباره آن خاطره را برایت تعریف کنم…و چشمهای تو و آن نگاه نافذت به شبنم بنشیند…و من از این احساس تکرارنشدنی لذت ببرم.
بگذریم…همهی این آسمان و ریسمانها را به هم بافتم تا در نخستین زادروز از پیِ نبودنات، کلمهها و رازها و خاطرهها را یکبار دیگر آب و جارو کنم؛ و با صدای بلند این جمله را بگویم: تولدت مبارک امیر جان!
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.