آقا جان و سینما
به یاد پدربزرگ عزیزم
زندهیاد علیاکبر کریمی (1394 – 1305)
و دهمین سالروز سفر بیبازگشت او
بیست و چهارم فروردین 1404
آقاجان جزو یکی از آخرین نسلهای معمارانِ خودآموخته و سنتی بود که در آن سالهای دور بهشان میگفتند بنّا (با تشدیدِ حرف ن) به معنی کسی که در کار تعمیرات و ساختمانسازیست. اسم او در شناسنامه علیاکبر بود و دوستان و همکارانش او را «اوساکبر» صدا میزدند که مخفف کلمهی استاد یا استادکار بود؛ به اضافهی نیمی از اسم کوچکش. در جوانی مثل خیلیهای دیگر کارش را با وردستی و کارگری و انجام فعالیتهای بدنیِ سخت آغاز کرده بود؛ و از آن روزهای سخت، خاطرههایی داشت بس تکاندهنده و باورنکردنی.
روزهایی در قاموسِ تهرانِ جوان و پوستانداخته در آغازِ قرنِ پیش؛ با ساختمانهای نهایتاً دو سه طبقهی حیاطدار با باغچههای بزرگ و حوض و استخر و مخلفات. گاهی در خاطراتش تعریف میکرد که در روزگار جوانی، همراه یک مهندس ارمنی و چند نفر دیگر روی یک ساختمان خیلی خیلی بزرگ کار میکردهاند.
میگفت زمینِ به آن وسیعی که ساختمان در آن پایهریزی شده هم متعلق به آقای ارمنی دیگری بوده؛ و البته هرچهقدر به ذهن خستهی خود فشار میآورد نمیتوانست اسم آن دو نفر را به یاد بیاورد. فقط یادش بود که همگی به مهندسِ ارمنی میگفتهاند: «آقا معمار» و ده بیست نفری زیردست او کار میکردهاند. چیز خاص دیگری یادش نبود و همیشه فقط «عظمت» و بزرگیِ آن بنا را به خاطر داشت. عظمتی که ظاهراً در مقایسه با سازههای کوچکمقیاس و تعمیرات محدود و جزیی که به او سپرده میشد بیشتر به یادش مانده بود.
یکی از جالبترین خاطراتش مربوط به زمانی بود که مراحل آمادهسازی آن ساختمان به پایان رسیده بود. تعریف میکرد وقتی کارهای «نازُککاری» و «آمادهسازی نهایی» به پایان رسیده، از او و گروه پرشماری که درگیر ساخت آن بنای بزرگ بودهاند دعوت شده تا در جشنی که به همین مناسبت برگزار شده شرکت کنند. هر وقت در تعریفهایش به این نقطهی حساس از خاطراتش میرسید لپهایش گُل میانداخت و دستهای لاغر اما عضلانیاش را از دو طرف باز میکرد تا به شیوهی خودش قدمت و عظمت آن بنا را به ما (مخاطبان حیرتزدهی حرفهایش) منتقل کند.
آنطور که او میگفت، تازه آن روز متوجه شده بود ساختمانی که در آن کار میکردهاند سالن سینما بوده است. همیشه میگفت: «یک لحظه رفتم تو. دیدم چند نفر دارن روی پرده راه میرن. گفتم اینها چیه؟ گفتند فیلمه. من هم اومدم بیرون!» بندهی خدا تا آن روز هرگز حتی برای لحظهای پای ویترین هیچ سینمایی پا سست نکرده و طبعاً وارد هیچکدام از تالارهای رویا نشده بود. تنها دغدغهاش خواندنِ نمازِ اولِ وقت بود در نزدیکترین مسجد به محل کار خود؛ و بردنِ نانِ حلال و پر برکت، سر سفرهی خانوادهای که در هر وعده، ده بچهی قد و نیمقد پای آن مینشستند.
این، تمام مواجههی آقاجان با سینما بود در همهی عمر. دیگر هرگز حتی برای لحظهای پای خود را در هیچ سالن دیگری نگذاشت و طبعاً هیچ تجربهی دیگری در زمینهی غوطهخوردن در برکهی رویا و رویاپروری نداشت. از روی نشانیها (میگفت ساختمانی در خیابان شاهرضا [انقلاب فعلی] و در نزدیکی پمپبنزین خیابان وصال بوده) میشد فهمید بنای مورد نظر او سینما دیانا یا با اسم امروزش سینما سپیده بوده است. یکبار هم که دستهجمعی و سوار ماشین داشتیم از جلوی این ساختمانِ حالا رنگباخته و کهنه شده رد میشدیم، با دست اشاره کرد و گفت: «من اینجا کار کردهام.» که ضمانتی بر آن خاطرهی رنگ و رو رفته و بارها تکرار شده بود.
سازهی استوار و باشکوهی که او با آن دستهای پینهبسته و رگهای متورم آبیرنگش به آن اشاره میکرد، از دههی 1330 در ضلع شمال غربی خیابان وصال جا خوش کرده و جدا از راهاندازی استودیو «دیانا فیلم» برای تولید و نمایش آثار سینمایی، در طول دهههایی که از عمرش گذشته، شاهد و ناظر حوادث فراوانی هم بوده است. از انقلاب و سینماسوزی و آتشزدن فیلمها و پوسترها گرفته تا دوران جنگ و سازندگی و اصلاحات. از موشکباران و شلیک و سنگر…تا دود و شعار و فریاد.
اما در تمام این بهارها که از عمر این سینما میگذرد، بنای مورد اشاره با در آغوش کشیدن سر درِ بزرگ خود و خیره شدن به خیابانی که حوادث تلخ و شیرین فراوانی را در دل خود ثبت کرده، همچنان ستبر و محکم و استوار بر جای خود باقی مانده است.
در نوجوانی و زمانی که سودای سینما تازه به جانم افتاده بود، وقتی متوجه شدم سالن تابستانی سینما دیانا محل فیلمبرداری یکی از مهمترین سکانسهای رضا موتوری (مسعود کیمیایی) بوده، خوشحال و مفتخر بودم و هر بار که این فیلم را میدیدم احساس میکردم خود من هم یکجورهایی سر صحنهی این فیلم حضور داشتهام؛ نوعی تعلق خاطر و برخورداری از حسی که قدیمیها به آن حقِ آب و گِل میگویند.
این روزها که ده سال از آسمانی شدن آقاجان میگذرد، با خودم فکر میکنم اگر سی چهل سال پیش بیاحتیاطی نکرده و با آن موتورِ کهنه و خورجیندار تصادف نکرده بود (تصادف وحشتناکی که باعث شد آخرین سالهای عمرش را در خانه و به تحمل دردهای جورواجور بگذراند) شاید دیوارهای بیشتری را بالا میبرد، شاید کاشیها و سرامیکهای بیشتری را تراز میکرد و احتمالاً ساختمانها و بناهای بیشتری از خود به یادگار میگذاشت. اصلاً چه بسا در ساخت سالن یا سالنهای بزرگمقیاس دیگری هم مشارکت میکرد و خدا را چه دیدید، شاید حتی به سینما و فیلم دیدن هم علاقهمند میشد!
بندهی خدا آقاجان، حتی در خواب هم نمیدید سینمایی که برای او هیچ جذابیتی نداشت، در زندگیِ اولین و بزرگترین نوهی دختریاش اینقدر موثر و تاثیرگذار باشد؛ وگرنه شاید آنروز که برای اولین و آخرینبار به آن سالنِ نمور و تاریک سرک کشیده بود سعی میکرد مدت زمان بیشتری را با سینما سر کند یا دستکم جادوی آنچه روی پرده گذشته بود را با تمام ابعاد و جزییاتش به حافظه بسپارد و آن را برای فرزندان، نوهها و در سالهای بعد برای نتیجههایش هم تعریف کند.
در تمام این سالها که او از پی سالها تحمل درد و رنج و بیماری از میان ما پر کشیده، تنها دلخوشیام به وقتِ فکر کردن به جای خالی او، خلوت کردن با این احساسِ دلپذیر و خوشایند بوده که پدربزرگ من هم در ساخت یکی از مهمترین سینماهای تهران، نقشی و تاثیری و دستی داشته است. بنایی که خوشبختانه همچنان در تهرانِ بیهویت و خاکستریِ این سالها پابرجاست و شاید هنوز میتواند مکانی برای رویاپردازی تماشاگرانی باشد که از واقعیت تلخِ بیرون به آغوش سینما پناه ببرند. یادش گرامی.